ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بنده:
اخه من چه جوری این همه راه تابهشت برم
خدا:
باشه بند ی من...روبال ملائک بشین
بنده:
نهههههههههههههه...میفتم...
خدا:
باشه بنده ی عزیز...بهت بال میدم
بنده:
نههههههههههههههههههههه....
اصن من خدایی مثه تونمیخوام...
تومنو دوست نداری...منم باهات قهرم
خدا:
نه من خیلی دوست دارم...باهام قهرنکن...
بنده ولی ...بی تفاوت دنبال گناه رفت... تاباخدالج کنه
عجب بنده ی خری بوده
باورکن ماهم باخدااین مدلی هستیم ولی خب تومسائل دیگه....دوسمون داره حالیمون نیس
نکنه من بودم؟چون با خودم از کیه قهرم
وااااااااااااااااااااااااااا...جدی؟؟؟چراااااااااااااااااااا؟؟؟
سلام تلاطم
خوب ما رو به تلاطم کشوندی
راضی شدی ....
این حرفوهمه میگن....اسمه دیگه روم تاثیرگذاشته...خخخخخخخخخ
خوشبختی را کجا میتوان یافت؟
از خدا پرسید:
«خوشبختی را کجا میتوان یافت؟»
خدا گفت:
«آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر… اگر… و اگر…
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
خداوند گفت:
«باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت:
«بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند و نگاههای سرشار از سپاس به او لذت میبخشد.
رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
چقدرقشنگ...
زبان تنها عضویست که
هم رنج بی پایان به همراه دارد
وهم گنج بی پایان
بیایید حواسمان باشد که: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ "ﺯباﻥ "ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ و
ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ و با ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸوداز جدایی ها جلوگیری کرد و
با همین زبان میشود جدایی انداخت .
با همین زبان میشود آتش زد
و با همین زبان میشود آتش را خاموش کرد
حواسمان به دلهایمان باشد: "آلوده اش نکنیم"
بیاید ارزش این را بدانیم که: نبودنها،دوربودنها و ندیدنها
هرگزبهانه ای نمیشودبرای از یاد بردن دوستان
اره موافقم....اصن خییییییییییییییییلی موافقم
خونه بود و کوچه بود ، محلّه بود
گندم و مزرعه بود و گلّه بود
خونه بود ، سقفش اگرچه چِکّه می کرد
خوابِ رو پشت بومش معرکه می کرد
دلی بود که غصّه رو حوصله می کرد
سفره بود ، مادری بود ، دو رکعت شُکرِ سحرگاه
در می زد مهمونِ ناخونده هر از گاه
خونه بود ، پنجره بود ، دختری اونورِ دیوار
شکل یک لبخند معصوم ، پشت چادر ، وقت دیدار
اونروزا ، اردیبهشت ماه ، کوچه رو می شد بهم ریخت
تنِ دیوارای لُخت رو ، می شد با ترانه آمیخت
از دلِِ قصیده آویخت
گرچه نَم داشت کفِ خونه ، برام اما بهترین بود
جای دنجِ کودکیها ، گرچه حقّم بیش از این بود
خونه بود ، رو آبِ حوضش ، شبها عکسِ ماه می افتاد
خونه اندوه و بدی رو ، زیرِ سقفش راه نمی داد
توی باغ پشتِ خونه ، پُرِ نارنجِ رسیده
توی طرحِ آسمونش ، پُرِ ابرای کشیده
تو غروبِ رنگ پریده
اونروزا ، تو باغِ خونه
پدری بود که با دستاش
توی خاک جوونه می کاشت
پُر از گل باغچه ی قلبم
می شد ، اما تو رو کم داشت !
اییییییییییییییییییییییییییول...ایول شاعری...خیلی باحال بود
سلام
روزتون خوش
بچه که زدن نداره اینهمه عصبانی شدین ازدست ما
چشم خدمت میرسم...
خخخخخخخخخخخخخ...لحن جالبی بود