**********دوربرگردان**********

یه سری حرف اشنا........حالا.........چه تلخ..........چه شیرین..........

**********دوربرگردان**********

یه سری حرف اشنا........حالا.........چه تلخ..........چه شیرین..........

قرارنبود........ارتان وصحبت بادخترمغروره..............

واااااااااااااااااااااااایی بچه هابدویین.................این قسمت منودیوونه کرده نخونین ازدستتون میره.................خدایی خییییییییییییییلی قشنگه.............من کلادیوونه اش شدم................ امه

 باحرص لبم روجویدم........ چم شده خدایاچرادارم خل میشم..........

دختراواردشدن وبچه هاهم..........میدونیددیگه چه عکس العملی نشون دادن فقط یه لحظه ........یه لحظه یه نگاه کوتاه انداختم ترسااومده بود

سرم روپایین انداختم

چنددقیقه بعدسرم روناخوداگاه بالاگرفتم وچشمام باترسابهم گره خوردسرم روبی اعتنابرگردوندم وبه ارسام که داشت قرارش روبادوست دخترش تعریف میکردخیره شدم

نگاه سنگین ترساروم بود

داشت میاومدسمت میزمون حتی نیم نگاهی هم بهش ننداختم وبابچه هامشغول شدم

مستقیم اومدسمتم بچه هاانگارسنگکوب کردن خیره نگاهش میکردن

اب دهنش روقورت دادوگفت

ببخشید........چندلحظه باهاتون کاردارم

بهرادزودازجابلندشدوگفت

بفرمایید...خواهش میکنم .......قدم روچشم مامیذارید

بالحن سردی گفت

باشماهیچ کاری ندارم...........

این دفعه فربدخواست حرفی بزنه که غریدم

ساکت باش فربد.........

باغرورخاصی گفتم

امرتونوبفرماییدخانوم...........

دوباره اب دهنش روقورت دادوگفت

می تونم باهاتون تنها صحبت کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باپوزخندگفتم

نخیر

حرصش گرفت وصورتش ازعصبانیت گرگرفت وبالحن محکم تری گفت

شازده پسر.........نمیخوام بخورمت فقط میخوام باهات یه معامله بکنم حالاچندلحظه بیابشین سراون میزوبه حرفای من گوش کن

بعدباتمسخرادامه دا

فکرمیکردم شجاع ترازاین حرفاباشی..........

بهم حسابی برخوردبلافاصله به سمت گوشه ای ترین میزسالن رفتم وپشتش نشستم اونم جلوم نشست ونیم نگاهی به دوستاش انداخت

باپوزخندگفتم

فکرکنم شرطوبردین!!!!!!!!!!حالاشام مهمون کدوم دوستتون هستین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این مسخره بازیا مخصوص پسراست!!!!!!!!!!!این کارادرشان مادخترانیست........بعدشم انگارشماخیلی خودتودست بالاگرفتی

پوزخندزدم

زیرلب گفتم الن معلوم میشه

بالاخره اگه شرط بندی نبودیه چرندی بایدتحویلم میدادیانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بااومدن گارسون بانیم نگاهی بهش گفتم

کارتون خیلی طول میکشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تقریبا.......

پس من شامم روسفارش میدم

اونم شامش روسفارش دادودوتایی درسکوت مزخرفی به رومیزی خیره شدیم

طاقت نیاوردم وگفتم

خانوم کوچولو.......وقت برای من طلاست!!!!!!!!!اگه حرفی برای گفتن نداری بهتره من برم پیش دوستام

نفسش روبیرون دادوگفت

ببین اقابزرگ........دوستام منو خوب مشناسن!!!!!!!!من حاضربودم سرم بره ولی باهیچ پسری دراین روابط هم کلام نشم.......حرفایی که میخوام بزنم شاید ازنظرشما خنده دارباشه ولی اینوبدون که من چاره ای جزاین نداشتم........

دستموبه نشونه سکوت بالااوردموگفتم

حوصله ی صغری کبری چیدنای دخترونه رو ندارم ..........بروسراصل مطلب.........

باحرص گفت

ولی بایدبشنوی چون به اصل ماجراکمک میکنه

اووووووووووووف که این دختراچقدرحرف براگفتن دارن بادیدن سکوت من ادامه داد

من اسمم ترساست............دومین دختریه خونواده متمولم..........تاحالاهرچی خواستم به دست اوردم خواهربزرگم ازدواج کرده ورفته ...........مادرمم یه سال بیشتره که فوت کرده ............بابام خیلی خیلی دوستم داره وروم حساسه ....فعلاهم من توی خونه تنهاباعزیزم که مادرپدرمه زندگی میکنم.ازاینابگذریم قصدمن اینه که ازشمابراانجام یه کاری کمک بگیرم....خیلی های دیگه هستن که باکمال میل حاضرن این کاروبرامن انجام بدن ولی من تمایلی به اوناندارم چون اونا دنبال منافع خودشون هستن ......من دنبال یه ادم بی طرف میگشتم.من الان بیست سالمه ودوساله که دارم پشت کنکوردرجامیزنموامسال که قبول نشدم ازبابام خواستم منوبراتحصیلات بفرسته کاناداولی بابامبنابه یه سری دلایلی بهم این اجازه رونمیده .....این اخری بخاطراصراربیش ازحدمن اب پاکی روریخت رودستم وگفت فقط درصورتی که ازدواج کنم میذاره برم .......

به اینجاکه رسیدساکت شد

خب.حالامن بایدچیکارکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سرش روبالااوردوتوچشمام خیره شدمحوچشماش شدم یه رنگ روشن عجیب که شبیه هیچ رنگی نبود

بااومدن گارسون چشم ازچشمای هم برداشتیم

بعدازرفتن گارسون ترسا نفسش روبیرون دادوگفت

بامن ازدواج کن!!!!!!!!

به ناگاه منفجرشدم چنان میخندیدم که تمام رستوران بهمون خیره شدن ازشدت خنده حس کردم دل وروده ام الان پاره میشه

بعدازاینکه خوب خندیدم بلندشدم وبهش که ازتعجب خشک شده بود خیره شدم وگفتم

دختره دیوونه!!!!!!!!!

قبل ازاینکه ازمیزفاصله بگیرم صدام کرد

ارتان ......لطفابگیربشین وبذارحرفم تموم شه.......

دستموبه نشونه بروبابا تکون دادم وخواستم برم که پریدجلوم وگفت

هنوزحرف من تموم نشده ......

کمی به سمتش خم شدم که انگارترسیدخودش روعقب کشیدتمام رستوران بهمون خیره بودن

بشینم بازم به چرت وپرت های توگوش کنم؟؟؟؟؟؟همه جورابرازعلاقه ای دیده بودم جزاین مدلی......توهم زدی خانوم کوچولو!!!!

چنان حرصی شدوجوش اورد که داغ شدن بدنش روحس کردم که گفت

تااخرحرفام بمون وهیچی نگو......فکرنکنم چیزی ازت کم بشه بعدش هرچی گفتی قبوله!!!!!!!

به چشماش زل زدم دلم سوخت  اروم نشستم معلوم بودکلافه است

ببین!!!!!من خودم شخصاازازدواج بیزارم اونم درحدمرگ!!!!!!!ولی چون رفتن به کانادابزرگ ترین ارزومه مجبورم یه مدت اسم یه مردروتوی شناسنامه ام تحمل کنم

اد دارد... {بچه هاقول میدم تافردابقیه اش روهم بنویسم ببخشیدهاااااااا}
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.