**********دوربرگردان**********

یه سری حرف اشنا........حالا.........چه تلخ..........چه شیرین..........

**********دوربرگردان**********

یه سری حرف اشنا........حالا.........چه تلخ..........چه شیرین..........

قرارنبود2

درابتداازخانوم هماپوراصفحانی بابت رمان قشنگشون تشکرمیکنم وازایشون برای پخش رمانشون به طریق دیگه اجازه میخوام
ودرادامه....
شماخواننده ی عزیز....این داستان اینقدرمنوجذب کردکه تغییرش دادم وبه خاطرش تمام رمان هایی که زیردستم بودرورهاکردم تااین داستان روبراتون بنویسم ...............پس بخونیدش.......باباپشیمون نمیشین.......نمیمیرین که........جون من.......فقط یه بار.......  چشمامواروم بازکردم مامان باصدای بلنددادمیزد
اقاارتان..............پسرم..............ای وای ........اقابیاهرچی صداش میکنم جواب نمیده نکنه بچه ام چیزیش شده
بعدم شروع کردبه دادوبیداد
ای وای .............ای خدابچه ام...........تک دونه پسرم حالاچه خاکی به سرم بریزم
توتختم نشستم وصدامو بلندکردم
مامان جان چرادادمیزنی بابا بلندشدم دیگه..................
صدای بابام که معلوم بوددهنش پره روشنیدم
دیدی خانوم ...شاخ شمشادت ازمنم سرحال تره بیخودی ماروکشون کشون اوردی اینجا...
بعدم درحالی که غرمیزدصداش دورشد
داشتیم صبحانمونو میخوردیم هااااااااا.............مادروپسرمگه میزارن
باهمون چشمای پف کرده رفتم تودستشویی سریع یه اب به دست وصورتم زدم باعجله ولی وسواس یه کت وشلوارمارک دار ازتوکمددراوردم وروی تنم جلوی ایینه گرفتم
به به عجب تیکه ای شدم ............بترکه چشم دختراااااااااااااا
سریع لباس پوشیدم وازجلوی اشپزخونه ردشدم  
مامان من رفتم خداحافظ
نه نه ...وایساپسرم ...گرسنه که نمی شه بایدیه چیزی بخوری..............بیااین لقمه روتوماشین بخورضعف نگیری
باشه مرسی........خداحافظ
دزدگیرزانتیای موکه تازه ازکارواش گرفته بودم زدم وپریدم پشت فرمون یادشب افتادم
ایول ...امشب پنج شنبه است ودوباره میتونیم بابچه هابریم پاتوق
همونطورکه ماشین روازپارکینگ درمیاوردم وراهی مطب میشدم رفتم توفکر
خب واسه شب چی بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی زودغروب شدخسته وکوفته خودم روپرت کردم توحموم حالم یکم جااومد
پریدم پشت فرمون فراریه قرمزرنگمورفتم دنبال بچه هاتاهمون جازدن توسروکله هم منم فقط میخندیدم
یه رستوران باکلاس بالاشهربه اسم پاتوق
بچه هاعین اوباش ریختن پایین منم ماشین رویه گوشه توپارکینگ پارک کردمو بهشون پیوستم
یه ماهی میشدکه بابچه هابیرون نرفته بودیم من مشغول کاربودم ووقت نمی کردم بچه هاهم که عین غلام حلقه به گوش من تا من نباشم جایی نمیرن انگارمن مادرشونم
همگی دورمیزبزرگی که توی روشن وتاریکیه سالن بودنشستیم
بچه هارستوران روگذاشته بودن روسرشون که سه تادختر  انتیک واردشدن سه تا رفیق منم عین دیوونه ها سراشونوبرگردونده بودن اونارونیگامیکردن انگاربرق گرفتشون ساکته ساکت بودن
ولی من سرم پایین بودمنوچه به این دیوونگی هادخترا  چین که ارزش نگاه منوداشته باشن همشون اینقدرارایش میکنن که صورتشون بین ارایششون گمشه ...اه اه یه مش موجودلوس وننر
نگاهم بین بچه هاچرخیدفربدنظرم جلب کرداگه ازدوس دختراش بگذریم پسرخوبیه امشبم که خودش روکشته تیپ خاکستریش به به چشمای خاکستریش میادهمون لحظه که فربدبلندشدبره دستشویی گارسون اومدوسفارش گرفت
یکی ازبچه هاازپشت باصدای بلندصداش زد
فربدمواظب باش زیادی خودتوتخلیه نکنی که اونوقت میترسم ماگشنه بمونیم.درحدی خالی کن که فقط یه ذره غذاجاداشته باشی بخوری
سینه ی ورزیده ی فربدپایین وبالارفت نیم نگاهی به اون سه تادخترکه مشغول حرف زدن وخندیدن بودن انداخت وهیچی نگفت
سرم پایین بودبچه هابازم داشتن میزدختراروکه خیلی هم شلوغ میکردن دیدمیزدن منم باسالادم بازی بازی میکردم که یکی ازدختراکه ازاون دوتای دیگه کمی مغرورتربودبلندشدوبه سمت دسشویی رفت
بیخیال به بازی باغذام ادامه دادم بچه هاهم مات با ادا راه رفتن دختره بودن ولی جرات تعریف نداشتن چون میدونستن من بدسگ میشم اگه ازیه دخترجلوم تعریف کنن
چنددقیقه ای گذشت اول دختره ازدستشویی اومدبیرون وباهمون نازواداازجلوی میزمون ردشد
بنظرم اگه من نبودم این رفیقای مااین دخترارودرسته قورت میدادن
بعدازورودفربدبه جمعمون بچه هایه لحظه سکوت کردن فربدحسابی توهم بودانگارقاطی داره نه ازاون که وقتی میرفت چه خوشحال نه ازالان که اینقدراخماش رفته توهم...........انگاربایدبراش یه وقت مشاوره بذارم
فربدبانگاه غضبناکی به میز دختراکه مثل همیشه صدای هرهروکرکرشون میومدنشست روش زوم کردم مطمئن بودم یه چیزی شده
بچه هاتافربداومدانگاریکی براشون اعلام جنگ کردعین وحشی هاریختن سرغذاوسکوت بینشون حکم فرماشد
ولی من عین بچه ادم شروع کردم به خوردن غذام
یه چندلحظه گذشت اروم استین پیرهن قهوه ای چسبونم روزدم بالادستبندچرمیم بدجوری خودنمایی میکرد ساعتمم که خداتومن پول داده بودم  سفارشی برام ازپاریس بیارن باپوست برنزه ام تضادداشت ....دختراهم که مدت هابودسایه نگاهشون روحس میکردم حرصمودرمیاوردن
بالاخره بچه هاهرچی رومیزبودروبلعیدندوغارت کردن وتصمیم گرفتن برن   نگاه سنگین دخترا هنوزدوروبرمون بود که بهرادخیلی اروم گفت
نیگاچجوری نگاهمون میکنن .........چطوری دلتون میاداینقدرزودبرین................
بچه هاهم صداداربه حرفاشولحنش خندیدن ولی من غرورم روحفظ کردم وخودم روبه نشنیدن زدم
همون جورکه نشسته بودن فربدروبه بهرادگفت
بهرادبه خدامحاله بذارم توحساب کنی
دفعه قبلم توحساب کردی فربد...مگه سرگنج نشستی اینبارنوبت منه
ارسام همونطورکه دندوناشوبه هم میکشیدگفت
به من نیگانکنینا!اصلاهم فکرنکنینن دارین باهم تعارف تیکه پاره میکنین من مرام میزارم وسط ومیرم حساب میکنم.خودتون باهم کناربیاین
فربدم خندیدوگفت
بله ارسام خان هفته اینده که گذاشتیمت وسط اونوقت میفهمی که یه من ماست چقدرخامه میده
بچه هااینقدرکلنجاررفتن که خودم بی سرروصدابه سمت صندوق رفتم وپول غذاروحساب کردم کیف چرمم  که طرحی ازفرهرداشت روبین دستام جابه جاکردم
به طرف بچه هارفتم دختراهم ازجابرخاستتنددوتاشون رفتن بیرون یکی شون موند که حساب کنه واتفاقا باهم خارج شدیم قرمزشده بودپوزخندزدم لابداسترس گرفتتش
وقتی ازکنارشون ردشدیم بهرادبالحنی خاص گفت
بچه هاشنیدین یه سری بچه توشهرگم شدن پلیس دنبالشونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فربدادامه داد
تازه میگن به جرزدیوارم میخندن!!!!!!!!!!!
ارسامم دنبله حرفوگرفت وگفت
وقتی هم میخندن کلی زشت میشن !!!!!!!ماشنیده بودیم هرصورتی بالبخندخوشگل تره ولی اینا تا میخندن شبیه شترمیشن
حرصم گرفت دختراهم ازعصبانیت سرخ شده بودن که همون مغروره تاخواست به چیزی بگه گفتم
......ببندین فکتونو........
چنان باجذبه گفتم که دختراازترس یه قدم رفتن عقب وپشت رفیق مغرورشون پناه گرفتن پسراهم خفه خون گرفتن
تاوقتی که ازشون دورشدیم همونجاوایسادن ورفتنمون رونیگاکردن
بچه هادرسکوت سوارماشین شدن تاخونه شون هیچی نگفتن حتی وقت پیاده شدن خداحافظی هم نمیکردن
منم که درگیررفتاروغروردختره بودم ازجسارتش خوشم اومدچشمای روشنش به چشمای عسلی رنگ من میومدناگهان سرم روتکون دادم وبه خودم تشرزدم... چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟ خل شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون یه دختره ...مطمئنن خیلی هم لوس وننره ...ازاوناکه حالت تهوع اند ........اوقققققق.........ازکارام خندیدم  ساعتم رودیدزدم اوه اوه ساعت دوازده شدمامان الان سکته کرده نگاهی به گوشیم انداختم
به به 10 تماس بی پاسخ همه هم ازخونه بود
به ماشین شتاب دادم باسرعت توخیابون لایی میکشیدم
باورودبه خونه مامان که بایه قیافه نگران وچشمای پرازاشک قدم میزدومثل همیشه به باباغرمیزدبادیدنم بغضش ترکیدوپریدتوبغلم ازخودم جداش کردم وسعی کردم ارومش کنم دستش ودورگردنم اندخت واروم صورتم روبوسید
بعدازورودم به اتاق باکش قوسی به بدنم لباسامودراوردم وپریدم توحموم حالم جااومدلباس پوشیدم وخودم روپرت کردم توتخت

نظرات 1 + ارسال نظر
نازی 26 شهریور 1394 ساعت 22:10

خوشم اومد...........ولی یقیه اش چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.